ميداني…
بعضيها را هر چه قدر بخواني…خسته نميشوي!
بعضيها را هر چه قدر گوش دهي…عادت نميشوند!
بعضيها هرچه تکرار شوند… باز بکر هستند و دستنخورده!
ديدهاي؟
شنيدهاي؟
بعضيها بي نهايتند!
مثل مادر…
مهربان مادرم چه غريبانه رفتي
داغ غمت قلبم را به آتش مي کشد
باور نمي کنم اينگونه غريب و مظلوم از ما دل بکني
پس ازتو چه مي شود؟!!
چه برسرمن ميآيد؟!!
ديگر چه کسي براي من دعا خواهد کرد ؟!!
وقتي پدرم رفت قلبم هم به زير خاک رفت
اما خدا خواست که بمانم و اين روزهاي تلخ دنيا رو با سوز دل سرکنم
خدا خواست که باشم تا روزهاي بيماري و ناتواني کنارت باشم
اخر اين خواسته پدرم بود که کنار تو باشيم و تنهايت نگذاريم
خواسته پدر بود که گفت من مادرتون رو به دست شما مي سپارم
اي واي اي واي
من دستهاي ناتواني براي نگهداشتن تو داشتم
من لياقت نگهداشتنت را نداشتم
شرمنده تو ام مادر جان
شرمنده تو و شرمنده نگاهت که در سکوت نگاهم مي کردي
نازنينم مادر ! عزيزترينم مادر!
نامت فاطمه بود و پس از انهمه رنج و درد
ايام فاطميه را پسنديدي و رفتي
بر مزارت صدها بار فرياد زدم
يا فاطمه زهرا ! مادرم را به تو مي سپارم
يا فاطمه زهرا ! تو پناه مادرم باش
قلبم ديگر ياري نمي کند
اشک هايم نمي گذارد از تو بنويسيم
مادر برايم دعا کن
ياداحي الکعبه.
اللهم داحي الکعبه و فالق الحبه
و صارف البه و کاشف کل کربه
اسئلک في هذا اليوم من ايامک التي اعظمت حقها
و اقدمت سبقها و جعلتها عند المومنين وديعه
و اليک ذريعه و برحمتک الوسيعه
ان تصلي علي محمد عبدک المنتخب.
اي خدايي که خانه کعبه را گسترانيدي
و دانه را شکافتي و سختي را برطرف ساختي،
از تو ميخواهم در اين روز از روزهايت که حق آن را بزرگ نمودي.
و اين روز را نزد اهل ايمان به وديعت گذاشتي
و به رحمت وسيع بي انتهايت
کاش دلها در چهره ها بود. آن زمان انتخاب کردن راحت مي شد. آن زمان مي دانستي از همان ابتدا که با چه کسي همراه شده اي. آن زمان ديگر مي دانستي در جواب يکرنگي چه مي بيني و ديگر دلت نميشکست. اما حال که دلهاي انسانها پنهان است براي هر آزمايش و خطايي آماده شو. فقط دعا ميکنم در اين آزمايش و خطاها دلت نشکند از راهي که رفتي و سرانجام نداشت. آن زمان که شکست التيام بخشيدنش سخت است.
مدينه از برکت نفس او سبز مي شد
و آفتاب صداقت از منزلگاه انديشه اش برمي تابيدد.
با کلامش حق را بالنده مي کرد
و با قيامش در نيمه شب هاي تاريک و با کوله باري از هديه،
مستمندان و بينوايان را دلشاد مي ساخت.
بيل در دست مي گرفت و به تلاش معاش مي ايستاد
و عشق به زندگاني والا و پر معنا را
در جان ها زنده نگاه مي داشت.
کوهي از وقار بود، دريايي از علوم،
اقيانوسي از حکمت و فضيلت،
گستره اي از رحمت و عبادت.
که لحظه لحظه حياتش از ياد
و نام خدا، سبز و سرشار بود.
چهره اي دوست داشتني، رفتاري سنجيده و متين،
سينه اي انبوه ازيقين و تلاشي گسترده درراه دين داشت.
آري! نخل وجود والاي آن پيشواي،
چنان ثمر داد که مذهب ما را با نام خويشتن مزيّن کرد.
شهادتش تسليت باد
چه نمازي شد
چه نماز غريبي
چه نماز عجيبي
خنده ات مي گيرد از اين بنده فراموش کارت؟!
چه کند بيچاره
دلش تو را مي خواهد
چه قنوتي بود
چه قنوت غريبي
حرفها همان حرفها
اما دستي به قنوت بلند نشده بود
يعني يادش رفته بود
فکر مي کرد بايد باتو حرف بزند
اخر او غريب و تنها مانده
و از تمام دنيا و مافيها
فقط تو را دارد
و نيايش ها , اشک ها
اين نماز عاشقانه و پر از غلط را
بپذير
لطفا خطش نزن
لطفا براي اخرتش ذخيره کن
چه کند بيچاره که جز تو
و اين نيايش هاي غريبانه
هيچ چيزي در کوله بارش نيست
مي شود طومارعشقي اينچنين از سر نوشت؟
مي شود پروانه و پرواز را بي پر نوشت؟
در وجود همسر شيرخدا ، عشق خداست
مي شود هر نام اين پروانه را با زر نوشت
گرشود تکرار، روزي ماجراي عشق او
مي شود توصيف عشق پاک را ازبر نوشت
مي نويسم مادرم زيباترين ،تنهاترين.
مي شود تعريفهايش را مگر بي تر نوشت
دفترم مي سوزد از بس من نوشتم مادرم
مي شود روي پرپروانه ها مادر نوشت؟
اولش نام خدا،مادر،پدر،بعدش همه
مي شود هر نام را جز نام او آخر نوشت
بهترين ِ نامها را فاطمه ناميده اند
مي شود اين نام را برتاج انگشتر نوشت
مردمان کاتب،درختان هم قلم،دريا دوات
مي شود يک ذره از توصيف اين گوهر نوشت؟
سومين روز جمادالثانيه پرواز کرد
مي شود جاي شهادت را ميان در نوشت
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نتوفد جز باد
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاک کسي
زير يک سنگ کبود
در دل خاک سياه
ميدرخشد دو نگاه
که بناکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
سوي صحراي عدم پويد راه
با دلي خسته و غمگين -همه سال-
دور ازين جوش و خروش
ميروم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سياه
وندر اين راه دراز
ميچکد بر رخ من اشک نياز
ميدود در رگ من زهر ملال
منم امروز و همان و راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
من و آن زهر ملال
من و آن اشک نياز
بينم از دور،در آن خلوت سرد
-در دياري که نجنبد نفسي از نفسي-
ايستادست کسي!
"روح آواره کيست؟
پاي آن سنگ کبود
که در آن تنگ غروب
پر ن آمده از ابر فرود؟"
مي تپد سينه ام از وحشت مرگ
مي رمد روحم از آن سايه دور
مي شکافد دلم از زهر سکوت!
مانده ام خيره براه
نه مرا پاي گريز
نه مرا تاب نگاه!
شرمگين ميشوم از وحشت بيهوده خويش
سرو نازي است که شادابتر از صبح بهار
قد برافراشته از سينه دشت
سر خوش از باده تنهائي خويش!
"شايد اين شاهد غمگين غروب
چشم در راه من است؟
شايد اين بندي صحراي عدم
با منش يک سخن است؟"
من،در انديشه که :اين سرو بلند
وينهمه تازگي و شادابي
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نتوفد جز باد
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي.
غرق در ظلمت اين راز شگفتم ناگاه:
خنده اي ميرسد از سنگ بگوش!
سايه اي ميشور از سرو جدا!
در گذرگاه غروب
در غم آويز افق
لحظه اي چند بهم مي نگريم
سايه ميخندد و ميبينم : واي.
مادرم ميخندد!.
"مادر ،اي مادر خوب
اين چه روحي است عظيم؟
وين چه عشقي است بزرگ؟
که پس از مرگ نگيري آرام؟
تن بيجان تو،در سينه خاک
به نهالي که در اين غمکده تنها ماندست
باز جان ميبخشد!
قطره خوني که بجا مانده در آن پيکر سرد
سرو را تاب و توان مي بخشد!
شب،هم آغوش سکوت
ميرسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
باز رو کرده باين شهر پر از جوش و خروش
ميروم خوش به سبکبالي باد
همه ذرات وجودم آزاد
همه ذرات وجودم فرياد
ميداني…
بعضيها را هر چه قدر بخواني…خسته نميشوي!
بعضيها را هر چه قدر گوش دهي…عادت نميشوند!
بعضيها هرچه تکرار شوند… باز بکر هستند و دستنخورده!
ديدهاي؟
شنيدهاي؟
بعضيها بي نهايتند!
مثل مادر…
مهربان مادرم چه غريبانه رفتي
داغ غمت قلبم را به آتش مي کشد
باور نمي کنم اينگونه غريب و مظلوم از ما دل بکني
پس ازتو چه مي شود؟!!
چه برسرمن ميآيد؟!!
ديگر چه کسي براي من دعا خواهد کرد ؟!!
وقتي پدرم رفت قلبم هم به زير خاک رفت
اما خدا خواست که بمانم و اين روزهاي تلخ دنيا رو با سوز دل سرکنم
خدا خواست که باشم تا روزهاي بيماري و ناتواني کنارت باشم
اخر اين خواسته پدرم بود که کنار تو باشيم و تنهايت نگذاريم
خواسته پدر بود که گفت من مادرتون رو به دست شما مي سپارم
اي واي اي واي
من دستهاي ناتواني براي نگهداشتن تو داشتم
من لياقت نگهداشتنت را نداشتم
شرمنده تو ام مادر جان
شرمنده تو و شرمنده نگاهت که در سکوت نگاهم مي کردي
نازنينم مادر ! عزيزترينم مادر!
نامت فاطمه بود و پس از انهمه رنج و درد
ايام فاطميه را پسنديدي و رفتي
بر مزارت صدها بار فرياد زدم
يا فاطمه زهرا ! مادرم را به تو مي سپارم
يا فاطمه زهرا ! تو پناه مادرم باش
قلبم ديگر ياري نمي کند
اشک هايم نمي گذارد از تو بنويسيم
مادر برايم دعا کن
درباره این سایت